در هنگام پاییز دلم خزان را باور نداشتم و حتی در فکر خزان نارنجی رنگ پاییزی نبودم تا بلکه به فکر سرو سامان دادن به خزان تهی از احساس وجودم باشم.در ان هنگام که مرغ مهاجر تن تو در برابرنیازمندی من صبورانه تا اسمان اوج گرفت و با بالهای نقره فام خود از حصار وجودی تن پرستوی پر شکسته گذشت چه دردناک بود،ان زمان طلوع یک مصیبت و فاجعه با سر انگشتان باورم لمس شد،زمانی که در انسوی پرچین دل پرستوی پر شکسته پاییزی سرد و غمگین را در پی داشتی و به دل بی نوای پرستو رحمی نکردی،ان زمان که برف روی شاخه های درختان رابر سر پرستوی پر شکسته ریختی و اورا در کویر سرد محنت رها ساختی و زیر برف سرد ـــخزان و جدایی ــــاورا بی اشیان کردی ،زمانی که بی رحمانه دل پرستورا شکستی و بالهایش را سوزاندی و با دیگر مرغان مهاجر خوشبختی بالهای الوان خود را گشودی و تا انسوی اسمانها رفتی ،پرستوی پر شکسته چه مظلومانه تو و رقیبش را نگریست و بعد به پر شکسته و قلب شکسته تر خود نظر کرد،اما تو دیگر پرواز کرده و تا اسمان اوج گرفته بودی ، پرستو هنوز زیر توده ای از برف سنگین و سرد جدایی به خود می لرزیدکه تو مهاجرت خود به سرزمین غربت اطلسیها را اغازکردی و او همچنان می گریست و خود را اماده رفتن به دیار تنها ترین تنهایان می کرد....
تو ای مرغ مهاجر ارزوهای دیرین گذشته ،حال و اینده ام چه بی رحمانه پرستوی تنم را زیر برف و باران محنت و توده سرد و غمزده هجران رها کردی و هجرت خود را به سرزمین خوشبختی ات اغاز کردی
حال این پرستو ی پرشکسته مانده و دنیایی از اشک و حسرت و غم جدایی و در انتظار بهار و بازگشتن مرغ مهاجرش که تو باشی پس:
به کنارم بازآ
از دست نوشته هایم درسال۱۳۷۸