غروبی در کنارت گریه کردم
تو را گفتم که عشقت هست دردم
مرا باور نکردی لحظه ای تو
شبی رفتم که هرگز بر نگردم.
در تک تک لحظاتم تنها تو را می خواهم
فریادرس دل شکسته ام باش.
در لحظه لحظه تنهایی هایم تنها تو
می توانی مونسم باشی.
پس باز آ
بازآ... تا با امدنت باز زندگی را از سر گیرم
بازآ... تا با امدنت دوباره امید زیستن را بیابم
ای کاش می دانستی حضورت اکنون برایم چه با معنااست
حالا که در پرده ای از ابهام و تنهایی مانده ام
ای کاش می دانستی که به حضورت اکنون که بی کس و تنها در این شهر
خالی از مهر هستم چه قدر نیاز دارم
من دوست ندارم عزیزی که قرار بود عمری منتظرش برگردم تا باز اید
اکنون گرفتار سکوتی باشد که بی گمان قبل از هر فریاد و اشوبی لازم است
من نمی خواهم حرفهایت را در سکوتت باز یابم
من نمی توانم معنای کامل سکوتت را بفهمم
سکوتی که در ان پرده ای ابهام و سر در گمی باشد
کاش می دانستی حضورت و حتی حرفهایت برایم تابیدن خورشید امید است
کاش می دانستی که حضورت برایم پر بها تر از هر چیزی است
روزی من گرفتار سکوتی بودم که قبل از فریادم به سراغم امده بود ولی تو مرا از
سکوت مرگ افرینم نجات دادی و من توانستم با تو هیاهو کنم
تو مرا روزی از چاه سکوت و خاموشی بیرون اوردی ولی اینکه باز مرا به
سوی همان چاه هدایت میکنی
به گناه کامین گناه ناکرده ؟؟؟نمی دانم!!!
کاش می گفتی گناهم را تا بدانم معنای سکوتت را ......................