خداوندا نی دانم از کجا آغاز کنم حکایتی را که گفتنش دردی عظیم هست و نگفتنش دردی عظیم تر و کاری تر.
او می خواهد من باشم اما :
دردعشق است اما .......................
شهاب باشم اما در دل آسمان به پروازدرنیایم.
باران باشم اما نبارم .
جنگل باشم اما وجودم از درخت و سبزه تهی باشد.
ابر باشم اما ابری که باران ندارد.
باد باشم اما نوزم.
آتش باشم اما نسوزانم.
خورشید باشم اما نتابم.
ماه باشم اما در دل شب ندرخشم.
گل باشم اما بو و زیبایی نداشته باشم .
بهار باشم اما شادابی نداشته باشم .
کوه باشم اما صبور و مقاوم نباشم .
آب باشم اما زلال نباشم .
قلب باشم اما تپش نداشته باشم.
مسافر جاده عشق باشم اما از خانه ام سفر نکنم .
آری با او باشم اما عاشقش نباشم و او را دوست نداشته باشم .
تقدیم به او که در دل عشقش را قاب کردم تا ابد ...
دورود بر شما دوست گرامی
وبلاگ من وبلاگیه با قسمت های مختلف و برای زنده نگاه داشتن تاریخ ایران کهن و غیره
و ممنون میشم اگر به من لینک بدهید و مرا در این راه یاری کنید و من نیز با کمال میل لینک شما را در وبلاگم
قرار میدهم،خوشحال میشم اگه با هم بیشتر در تماس باشیم،ارادتمند شما،آرش
http://lonely-tree.blogspot.com
yahoo id: arash_javadian2000
ایمیل:
arash_moody@yahoo.com
اگر اقدامی کردید من را از طریق ایمیل یا راه دیگری مطلع سازید
خوشحال میشم اگر از وبلاگ من دیدن کنید و شما را در لیست دوستان خودم داشته باشم
http://lonely-tree.blogspot.com
سلام
خیلی قشنگ بود خیلی
عشق او را در دل قاب کرده ای و وجودش را در شعرهایت