......باشم......اما......نباشم

خداوندا نی دانم از کجا آغاز کنم حکایتی را که گفتنش دردی عظیم هست و نگفتنش دردی عظیم تر و کاری تر.
او می خواهد من باشم اما  :
دردعشق است اما .......................
شهاب باشم اما در دل آسمان به پروازدرنیایم.
باران باشم اما نبارم .
جنگل باشم اما وجودم از درخت و سبزه تهی باشد.
ابر باشم اما ابری که باران ندارد.
باد باشم اما نوزم.
آتش باشم اما نسوزانم.
خورشید باشم اما نتابم.
ماه باشم اما در دل شب ندرخشم.
گل باشم اما بو و زیبایی نداشته باشم .
بهار باشم اما شادابی نداشته باشم .
کوه باشم اما صبور و مقاوم نباشم .
آب باشم اما زلال نباشم .
قلب باشم اما تپش نداشته باشم.
مسافر جاده عشق باشم اما از خانه ام سفر نکنم .
آری با او باشم اما عاشقش نباشم و او را دوست نداشته باشم .


تقدیم به او که در دل عشقش را قاب کردم تا ابد ...